دست شوق
چون که «عابس»، گرمی هنگامه دید
خون غیرت در رگ جانش دوید
گفت با خود: مَرد باید بود، مَرد
خوش بُوَد از مرد، استقبال درد
دست شوقش، دامن ساقی گرفت
وز کَفَش، جام «هوالباقی» گرفت
گفت: خواهم در رهت قربان شدن
ترک هستی گفتن و عریان شدن
ساقی از روی عنایت، خنده کرد
کشت عابس را و از نو، زنده کرد
گفت کای آشفتهحال پاکباز!
زود آوردی به ما روی نیاز
گفت: ای جانم، فدای جان تو!
دست کی بردارم از دامان تو؟
خواهم اینک در دل آتش شدن
چون طلای ناب، پاک از غش شدن
دید ساقی، مستیاش افزون شده است
پاک از عشق خدا، مجنون شده است
تا دل او بیش از این ناید به درد
رفت و فرمان شهادت، مُهر کرد
رفت عریان، سوی میدان، بیشکیب
کاین منم من: عابس بن بوشبیب
بس که کشت و ریخت خون از حد، فزون
کشتی خود دید در گرداب خون